خاطره رامین از سفر به قشم

 

http://balashahri5.persiangig.com/28/vvv.jpg

 

چند روز پیش وقتی طبق معمول به سر کار رفتم

 

گاراژ حسابی شلوغ بود ، بعد از کلی کار و تعمیر

ماشین حمید اومد دنبالم و گفت بریم با پراید یه

چرخی بزنیم . اونروز حمید خیلی تیپ زده بود و من

وقتی کاپشنش رو دیدم کف کردم ، بهش گفتم

عجب کاپشنی خریدی ! ، گفت خواهرم از جزیره قشم

خریده ، گفت همین کاپشن رو اینجا اگه بخوای بگیری

باید دویست هزار تومن بابتش بدی ولی اینو 20 تومن

از درگهان ( از همی سِبَدُن مال در دُکُنُن که بُنجُل ووده أ)

خریده و خیلی جنسش خوبه .


با اجازه ی خوانندگان محترم از اینجا به بعد من در خاطراتش دخالت میکنم آنرا خلاصه کرده و با تغییرات بسیار ریز بازگو می نمایم

من که خیلی کاپشن مال حمید نَ دلم رفته بود تصمیم

گرفتم هرچه زودتر به قشم بروم و همون کاپشنِ ارزون

رو برای خودم بخرم ، رویم نمیشد به حمید بگم که

میخوام بخاطه کاپشن برم قشم ، بهش گفتم خسته

شدیم توی این گاراژ نُمکَتَه، اگه پایه باشی یه سفر

باهم بریم به قشم .

حمید هم برای پرایدش یه ضبط میخواست و همیشه

میگفت دنبال یه ضبطم، برای همین فوری حرفم را

قبول کرد و باهم راهی ایستگاه راه آهن اصفهان شدیم.

حمید توی راه از بازار درگهان برایم میگفت.

میگفت خواهرش گفته به قشم که رسیدید مستکیم

برید به درگهان و یک دقیقه هم معطل نکنید ، درگهان

که رسیدید بجکید داخل بازار قدیم و قیمت عمده مال

همه ی جنس ها رو سوعال کنید تا به شما گول نزنن.

ما هم تا به اسکله ی کِشم رسیدیم فوری یک نفر

زاغ داد درگهان دو نفر ، گفتیم هِی وَلَه ،

توی راه به راننده گفتم ما را مستکیم ببرد به بازار مال

درگهان ، راننده گفت صبر داشته باش الان میرسیم .

وقتی به بازار درگهان رسیدیم درب ماشین را باز کردیم

و با سرعت هرچه تمامتر به طرف بازار هجوم بردیم

مثل اینکه درب گاج کهره ای باز میشود و کهره ها به

بیرون میپرند همینطور !

خیله خسته بودیم و از گُشنه ای داشتیم میمردیم

وا دلخو گفتم گوره سره کاپشن ، بهتر است یک چیزی

بخوریم ، به حمید گفتم پنیرها مال شاو که زیاد کرده

کجاست ؟ تاوش که ندادی ؟ حمید گفت نه توی کیفم

است . روبروی بانک ملی مال بازار درگهان ک.ن پهن

کردیم و شرو کردیم به خوردن نان و پنیر و گورجه !

هنوز وقتی یاد آن صحنه می اُفتم دلم سُست میشود

وقتی که مشغول خوردن نان پنیر گورجه بودیم

حواسمان به اطراف نبود که ناگهان یکتا پتان با گاری

پر از بار حده سرعت به طرفمان آمد و بُش تیز مال

گاری به حده سرعت از کمرم خورد که کمرم نامید شد

آنچنان ضربه محکم بود که از خود بیخو شدم ، احساس

کردم کمرم وا دو کَرد شد ، نعره ای زدم و نقش بر

زمین شدم ، هنوز نان توی دهانم بود

چشمم سیاهی آورد و بیهوش شدم ، وقتی به هوش

آمدم خیله آدم دور و برم جمع شده بودند و حمید داشت

کمرم را میکُچارد ، حمید به بقیه گفت برید که حالش

خوبه ، اما حالم اصلا خوب نبود ، به حمید گفتم کمر

واگَرم نیست خُلاص ، من دیگه بی کمر شدم ، حمید

کمی دلداریم داد و گفت چیزی نیست و تَل نکرده و

خون نمیاد ، اما کمرم بول شده بود و کمر کُمب زده

بودم و مثل پیرمردها کمر کُمب در بازار میچرخیدم

خیلی توی بازار گشتیم تا تونستیم همون کاپشن

بیست تومانی رو پیدا کنیم ، اما از بس کمرم درد میکرد

نتونستم همونجا توی گَرَم کُنم و اصلا شوقی به

پوشیدنش هم نداشتم

 من با کمر دردی که داشتم میخواستم هرچه زودتر از

این جهنم خارج بشم

به حمید گفتم بهتر است به اصفهان برگردیم و

الکی پول به هتل ندهیم اما حمید قبول نکرد و گفت

من وقت نکردم خرید کنم و همش درگیر کار تو بودم

گفت لازم نیست بریم هتل ، شوهر خواهرم توی کوشه

دوستی داره که ما میتونیم شب رو پیشش بمونیم

و همینکار را کردیم ، ماشینی گرفتیم و به کوشه رفتیم

به روستای کوشه که رسیدیم حمید به شوهر خواهرش

زنگ زد و آدرس خانه مال رفیکش را پرسید و ما هم

با کمک یکتا چوک کوشه ای به درب منزلش رسیدیم

اما هرچه در زدیم کسی در را باز نکرد ، یکی از

همسایه هایش به ما گفت که کسی در خانه شان

نیست و آنها رفتن دبی ، ما هم گَر پس کردیم و به

طرف مرکز شهر برگشتیم ، کنار جاده ایستادیم تا

ماشین بگیریم و به قشم برگردیم ، هوای شدیدی

می آمد و گرد و خاک واتَم شده بود و ما داشتیم

کور میشدیم ، ماشین های عجیب تک کابین با سرعت

از کنار ما رد میشدند و بما سوار نمیکردند

تا اینکه یک موتور ووستاد و گفت کجا؟ گفتیم درگهان

گفت تا طوریان میرم ، گفتیم دگه جُن است .

سه پشت سوار بر موتور شدیم و ما را کنار مسجدی

بزرگ در طوریان پیاده کرد ، کنار میوه فروش ها نشستیم

و با آنها مشغول گفت و گو شدیم . خواهر حمید زنگ

زد و گفت کجاعید ؟ ما گفتیم در شهری بنام طوریان

هستیم ، او گفت که حالا که تا طوریان رفته اید به

رمکان هم سری بزنید که بازار زیاد دارد

ما هم از یه نفر پرسیدیم که رمکان کجاست ؟

گفت رمکان چیکار دارید گفتیم واسه خرید میریم اونجا

گفت پَه صبر کنید که نماز شُم میخوانم و به شما میبرم

چون خودم هم اونجا کار دارم .

ما زیر درختان کنار مسجد نشستیم و تا آمدن آن شخص

به دستشویی آن مسجد رفتیم ، هرچند دستشویی

هایش کثیف بود اما قضا حاجتمان را کردیم و با آن

مرد طوریانی به رمکان رفتیم ، رمکان شلوغ بود و

ما بلافاصله بعد از پیاده شدن به یک ساندویچی رفتیم.

ساندویچ گوشت داشت و مرغ ، شاورما هم داشت

هر دو ساندویچ گوشت سفارش دادیم اما هرچه

میخوردیم گوشتی در آن پیدا نمیکردیم ! به یارو گفتم

اینکه همش سیب زمینیه ؟!!! گفت ساندویچ گوشت

همینه دیگه !!!!! ساندویچ سیب زمینی مان را که

خوردیم به مغازه های آن اطراف سَرَک کشیدیم

وارد پاساژی به اسم رویال شدیم ، حمید گفت

مُمگَپویم گِشتِه میخواهد و برویم گِشتِه پیدا کنیم

گفتم گشته دیگه چیه ؟ گفت : می سوخنونَن بعد

بو خَش میکَنه ! گفتم حیفه پول نیست که چیزی بخری

که بعد اونو بسوزونی ؟ گفت باید بخرم که مادربزرگم

میسکین آدم گپه و دلی خَش میشه خلاصه بعد از

کلی گشت و گذار و خرید چشممان به تابلویی در

راهرو افتاد که رویش به عربی تبلیغ ادکلن و عود بود

به حمید گفتم بریم که این مغازه حتما عود و گشته

عربی داره ، من و حمید بعد از بو کشیدن تمام عودها

و گشته ها بالاخره چند نمونه خریدیم

من هم یک ادکلن عربی اصل خریدم که بویش

خیلی خَش بود و با اعتمادی که بر مبنای اصل بودن

به مغازه دار داشتم آنرا خریدم وگرنه من

تا حالا هیچوقت پولم را برای ادکلن نداده بودم !

کمی آن طرفتر کفشهای جدید و ارزانی بنام ژله ای

و مخملی چشمم را گرفت ، با خودم گفتم بهتر است

یک جفت برای همسرم طَلعَت بگیرم ، زشت است

که بدون سوغات به اصفهان برگردم .

سه جفت از آن کفش ها برای عمه زری ، خاله پوپک

و مادرزنم گرفتم و از آنموقع تا حالا که یکسال میگذرد

هیچه شان نشده بیخکَه و خیلی خِصمَت کرده .

شب را در پارکهای قشم گذراندیم

و فردایش با قطار به اصفهان برگشتیم ،

من هنوز که هنوز است کمرم  درد میکند

و هر شَب به آن پتان که به چَکَم زد نفرین میکنم

دیگر نمیتوانم در آن گاراژ کار کنم و خانه گیر شده ام

تا حالا میلیونها تومان خرج دوا و دکتر کرده ام اما کمرم

خوب نشده و همه ی این مصیبتها را از چشم آن

کاپشن میبینم ، و باید اعتراف کنم که هیچوقت آن

کاپشنه نحس را نپوشیدم.



موضوعات مرتبط: خاطره رامین از سفر به قشم
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 1:12 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد